داستان پسر کوچولوی من 3(زردی)

پنج شنبه که اومدیم خونه اکثرا خواب بودی ، فقط صبح زود که میشد بیدار بودی جمعه صبح چشمای قشنگت رو باز کرده بودی و داشتی سکسکه میکردی . مامان جون خروس داشتن هر وقت میخوند چشمات رو بازتر میکردی . خیلی دوست داشتنی و ناز نگاه میکردی . رنگ و روت یه کم زرد بود تا شنبه صبح  که باید میرفتیم آزمایش تیروئید ، رفتیم درمانگاه اکبری آزمایش ازت گرفتن و گفتن چون نارس به دنیا اومده باید تکرار بشه ، خلاصه بعد از اون دو دل بودم که ببرمت دکتر برای زردی یا نه ... خلاصه همراه بابایی و خاله زهرا رفتیم دکتر حادقی . وقتی تو رو دید گفت سریع ببرین آزمایش زردی ، وزنت کرد ، شده بودی 1700 انگار دنیا رو سرم خراب شد . البته میگن 100 روز اول تولد وزن کم میشه ولی من خیلی نگرانت بودم . دکتر گفت چون کم وزن هست اگر زردیش 9 هم باشه برای او زیاده . دیگه هر چی میگفت انگار نمیفهمیدم . سریع همراه بابا و خاله رفتیم خونه باباجون دفترچه بیمه برداشتیم و رفتیم بیمارستان مرتاض آزمایش دادی . زردیت 16.7 بود . وای که چه روزی بود برای من ، گفتن باید بستری بشی . دیگه هیچی نمیفهمیدم چقدر اون روز گریه کردم . دلم نمیومد کوچولوم رو دوباره تو دستگاه ببینم . دلم نمیومد ببینم دستهای کوچولوت سرم وصله ، هنوز جای سرم های قبلی سیاه بود . رفتیم بخش نوزادان بستری شدی و دوباره من رفتم اتاق 212 ( اتاق همراه نوزاد ) هیچ کس نبود . وقت ملاقات بابایی اومد دیدنم هیچی نمیفهمیدم فقط گریه میکردم . چقدر توی این یکی دو ماه من همه رو ناراحت کرده بودم ، بابایی خیلی ناراحت بودن ولی همش به من دلداری میدادن که کوچولومون زود خوب میشه ، هروقت میومدم بهت شیر بدم گریه ام میگرفت وقتی دست کوچولوت رو میدیدم که سرم وصلش هست . دکتر که اومد گفت تا 24 ساعت باید بهت فقط شیرخشک بدم ، خلاصه شیر ببلاک1 گفت بگیرین . توی اتاق همراه نوزاد تنها بودم تنها کاری که میکردم گریه بود تا این که یک نفر دیگه هم اومد وقتی علت اومدنش رو پرسیدم گفت بچه اش هفتی دنیا اومده و 1500 وزنشه ( فامیلی دختر کوچولوش حاتمی بود ، خیلی میخوام ببینمشون ، هیچ شماره ای هم ازشون ندارم . ) یه کم آرومتر شدم . از اون شب تا صبح باهم میرفتیم که به بچه هامون شیر بدیم . تا صبح بهت شیرخشک  دادم ، صبح هرچی میخواستم شیر بدم نمیخوردی که همشو برگردوندی ، ظهر با دکترت صحبت کردم که شیر خودم رو به بدم گفت چون زردیت یهو بالا رفته احتمالش هست که به خاطر شیر باشه به خاطر همین گفته بود شیرخشک بدم که من گفتم روزی که مرخص شدیم از بیمارستان زرد بودی که گفت میتونم شیر خودم رو بهت بدم . یادمه یه بار که داشتم بهت شیر میدادم یکی از خدمات بیمارستان داشت اتاق رو تمیز میکرد ، بهش گفتم نمیدونم چه جوری بچم رو بزرگ کنم خیلی میترسم ، بهم گفت : « بچه ها رو که شما بزرگ نمیکنید ، خدا بزرگشون میکنه » ، خلاصه یک شنبه صبح دوباره ازت آزمایش گرفتن زردیت شده بود 9 ، گفتن تا فردا صبح هم باید نور بگیری که دوشنبه دکتر مرخصت کرد . خیلی خوشحال بودم و از خدا شاکر .

و دوشنبه 13 خرداد  باهم رفتیم خانه باباجون .