محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

معجزه زیبای خداوند

داستان پسر کوچولوی من 2(مرخص شدن از بیمارستان)

1392/6/24 10:51
166 بازدید
اشتراک گذاری

پسر نازنیم الان که دارم این خاطرات رو مینویسم شما3 ماه و 19 روز دارید . 

بعد از این که بهم گفتن شما بستری هستی تا قویتر بشی و بتونم در آغوشت بگیرم ، تنها کاری که از دستم بر می آمد دعا برای کوچولوی قشنگم بود . باید برات شیر میدوشیدم تا پرستارها بهت بدن بخوری . تا سه شنبه که مرخص شدم فقط می آمدم کنار دستگاه و نگاهت میکردم و از خدا میخواستم تو رو برای من نگه داره . اون روز که اومدم پرستار برای اولین بار تو رو از توی دستگاه بیرون آورد و داد بغلم . چه حس قشنگی بود وقتی که گرمای بدنت رو حس کردم . تا قبل از این فقط با دستام بدن کوچولوت رو از توی دستگاه لمس میکردم . نازنینم ایشااله زیر سابه امام زمان همیشه صحیح و سالم باشی و هیچ وقت مریض و ناراحت نشی .

اون روز من مرخص شدم و تنها رفتم خونه البته قلبم رو جا گذاشتم . رفتم حموم دوش گرفتم . که از بیمارستان زنگ زدن دکترت گفته که از حالا باید از سینه هم شیر بخوری . خیلی خوشحال شده بودم با این که درد شدیدی از بخیه هام حس میکردم ولی فقط به خاطر محمدپارسای عزیزم تحمل میکردم . همراه بابایی و خاله زهرا رفتیم بیمارستان . گفتن باید برم اتاق همراه نوزاد که هر وقت شما شیر خواستی بهم زنگ میزنن . اتاق 212 بودته . من که رفتم  3 نفر دیگه هم بودن که 2تاشون بجشون زردی داشت و یکی هم قندخونش پایین بود . البته بهم گفتن دکتر گفته 3 ساعت یکبار باید شیر بخوری ، یکبار باید میدوشیدم و یکبار باید می آمدم کنار دستگاه و با سینه بهت میدادم البته خیلی کوچولو بودی و زیاد توانایی گرفتن سینه را نداشتی . تا روز پنج شنبه 9 خرداد که تونستی از سینه شیر بخوری توی بیمارستان بودیم . توی اون روزها هر شبانه روز شاید 3 ، 4 ساعت یا کمتر میخوابیدم . پنج شنبه مرخص شدیم فقط یه کم چشمای قشنگت زرد بود که گفتن مشکلی نداره .
خاله مهدیه با مامان جون اومدن دنبالمون به همراه بابایی . البته خاله و مامان جون همراه باباجون اومده بودن . اون روز گرم و آفتابی ساعت حدود 12 ظهر بود که باهم رفتیم خونه بابا جون .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)