محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

معجزه زیبای خداوند

دوباره مبنویسم

پسر نازنینم میخوام دوباره اینجا شروع کنم به نوشتن الان خواب ناز رفتی ، به خاطر سرماخوردگی امروز خیلی بی قراری کردی ، کاش من به جای تو مریض شده بودم ... پسرم ابشااله همیشه سالم و شاداب باشی راستی وارد 9 ماهگی شدی و تبریک میگم به پسرم که روز به روز داره مرد میشه   ...
7 بهمن 1392

داستان پسر کوچولوی من 1

محمدپارسای عزیزم من رو ببخش به خاطر همه زجرهایی که در دوران جنینی و بدو تولد کشیدی پسر نازنینم مینویسم برایت لحظه لحظه هایی که در بیمارستان نگران تو بودم ، به خااطر مسمویت بارداری که دچارش شدم از وقتی 7 ماه را تمام کردم قرار بود به دنیای ما پا بگذاری ، بار اول که دکتر گفت باید بستری بشم تا تو رو توی بغلم بذاره خیلی ترسیده بودم ، باید هر روز نوار قلب میگرفتم و مرتب صدای قلبت باید چک میشد ... چه روزهای سختی بود .................. چه شبهایی که تا صبح بیدار بودم و نگران پسر کوچولوم چقدر ناراحت بودم که وزن کمی داشتی ... هربار که میرفتم نوار قلب بگیرم میپرسیدم مشکلی که نداره ؟ همیشه خوب بود تا روزی 5 خرداد 92 زمانی که برای بار سوم در ب...
18 مهر 1392

داستان پسر کوچولوی من 3(زردی)

پنج شنبه که اومدیم خونه اکثرا خواب بودی ، فقط صبح زود که میشد بیدار بودی جمعه صبح چشمای قشنگت رو باز کرده بودی و داشتی سکسکه میکردی . مامان جون خروس داشتن هر وقت میخوند چشمات رو بازتر میکردی . خیلی دوست داشتنی و ناز نگاه میکردی . رنگ و روت یه کم زرد بود تا شنبه صبح  که باید میرفتیم آزمایش تیروئید ، رفتیم درمانگاه اکبری آزمایش ازت گرفتن و گفتن چون نارس به دنیا اومده باید تکرار بشه ، خلاصه بعد از اون دو دل بودم که ببرمت دکتر برای زردی یا نه ... خلاصه همراه بابایی و خاله زهرا رفتیم دکتر حادقی . وقتی تو رو دید گفت سریع ببرین آزمایش زردی ، وزنت کرد ، شده بودی 1700 انگار دنیا رو سرم خراب شد . البته میگن 100 روز اول تولد وزن کم میشه ولی من خیل...
26 شهريور 1392

داستان پسر کوچولوی من 2(مرخص شدن از بیمارستان)

پسر نازنیم الان که دارم این خاطرات رو مینویسم شما3 ماه و 19 روز دارید .  بعد از این که بهم گفتن شما بستری هستی تا قویتر بشی و بتونم در آغوشت بگیرم ، تنها کاری که از دستم بر می آمد دعا برای کوچولوی قشنگم بود . باید برات شیر میدوشیدم تا پرستارها بهت بدن بخوری . تا سه شنبه که مرخص شدم فقط می آمدم کنار دستگاه و نگاهت میکردم و از خدا میخواستم تو رو برای من نگه داره . اون روز که اومدم پرستار برای اولین بار تو رو از توی دستگاه بیرون آورد و داد بغلم . چه حس قشنگی بود وقتی که گرمای بدنت رو حس کردم . تا قبل از این فقط با دستام بدن کوچولوت رو از توی دستگاه لمس میکردم . نازنینم ایشااله زیر سابه امام زمان همیشه صحیح و سالم باشی و هیچ وقت مریض و نا...
24 شهريور 1392
1