محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

معجزه زیبای خداوند

داستان پسر کوچولوی من 1

1392/7/18 14:40
133 بازدید
اشتراک گذاری

محمدپارسای عزیزم من رو ببخش به خاطر همه زجرهایی که در دوران جنینی و بدو تولد کشیدی

پسر نازنینم مینویسم برایت لحظه لحظه هایی که در بیمارستان نگران تو بودم ، به خااطر مسمویت بارداری که دچارش شدم از وقتی 7 ماه را تمام کردم قرار بود به دنیای ما پا بگذاری ، بار اول که دکتر گفت باید بستری بشم تا تو رو توی بغلم بذاره خیلی ترسیده بودم ، باید هر روز نوار قلب میگرفتم و مرتب صدای قلبت باید چک میشد ...

چه روزهای سختی بود ..................

چه شبهایی که تا صبح بیدار بودم و نگران پسر کوچولوم

چقدر ناراحت بودم که وزن کمی داشتی ...

هربار که میرفتم نوار قلب بگیرم میپرسیدم مشکلی که نداره ؟

همیشه خوب بود تا روزی 5 خرداد 92 زمانی که برای بار سوم در بیمارستان بستری شدم

دکتر پفت هم برای خودت و هم برای بچه ات ضرر داره که بیشتر بمونه

میخواستم بیشتر بمونی که بزرگتر و قویتر بشی ولی مثل این که نمیشد

شب 4 خرداد که بستری شدم و نوار قلب گرفتیم همه چیز خوب بود تازه فرشته من در حال سکسکه بود

صبح روز بعد ساعت 9 رفتم برای نوار قلب گرفتن ...

یکبار گرفتن خوب نبود چون نمیشد سرم وصل کنن فقط خیلی چیزای شیرین خوردم و رفتم ، ولی دکتر گفت سرم وصل کنن و نوار بگیرن ، دوباره نوار گرفتن خوب نبود ، بار سوم گرفتن ساعت حدود دوازذه و نیم ظهر بود که گفتن سریع برو بخش که باید بری اتاق عمل من رو بردن توی بخش لباسم رو سریع عوض کردن و بردن اتاق عمل ساعت یک ربع به یک بوذ دکترم هم اونجا بود خیلی عجله داشت و مرتب میگفت د... ببرین اتاق عمل نوار قلب بچه اش صافه ... ، ببرین اتاق عمل نمیدونم خدا چیکار کرده بود که من که همیشه پر از استرس و ترس بودم و از سزارین میترسیدم اون لحظه خیلی خونسرد بوذم  خودم و تو رو سپرده بودم به خدا و هیج نرسی در وجودم نبود از خدا سپاسگزارم به خاطر آرامشی که اون لحظه به من داد ...

فرزند نازنینم پا به دنیای قشنگت گذاشتی در ساعت 1 بعدازظهر روز 5 خرداد 92 با وزن 1970 گرم و قد 42 سانتی متر

خلاصه وقتی چششم باز شد ساعت ملاقاتی بود که خاله مهدیه رو کنار تختم دیدم دوباره از حال رفتم ایندفعه که چشمام رو باز کردم همه اومده بودن ( خاله ها همراه همسرشون ، باباجون و مامان جون ، مامان بزرگ و بابابزرگ عمه ) یک دسته گل زیبا پایین تخت بود که بابایی خریده بودن ، بابا در حال فیلمبرداری بودن . یهو دیدم بابایی میگن که ببین بچه مون رو چشمام رو روی صفحه دوربین انداخته بودم بابا ازت فیلم گرفته بودن وای چه فرشته کوچولوی نازی دیدم خیالم راحت شد که کوچولوی من خوب و سالم هست .بعد از ملاقاتی هرچه صبر کردیم بیارن عزیز دلم رو شیر بدم و ببینمش خبری نبود ...

خاله فاظمه پیشم مونده بود بعد تعریف کرد که خیلی نگران بوده هی مریفته میپرسیده بچه خوبه گفتن آره تنفسش تند بوده گذاشتیم دستگاه خلاصه تا فرداش من که هشیارتر شدم دیدم که NICU بستری بودی جه لحظات سختی بود نازنینم ...

نمیخوام یادآوری کنم که ناراحت بشی ولی مینویسم که خاطراتت بتونی یه روزی بخونی ...

خدا رو صدهزار مرتبه شکر میکنم که الان در آغوشم هستی ...

هر لحطه که بهت شیر میدم خدا رو شکر میکنم ...

هر لحظه که میبوسمت خدا رو شکر میکنم ...

الهی شکر

فدای پسر شیرین و کوچولوم بشم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

...
18 شهریور 92 12:34